سوالها چه بود و چه جوابهایی داده شد؟
دختر در جواب پدر گفت:در آغاز گفتم که این دو روزه عمر اگر چه مانند گوهر گرانیهاست اما چه فایده که خرد وناچیز است و او سه مروارید خرد برآن افزود و گفت اگر عمر دو روزه پنج روز هم شود باز تفاوتی نیست
اگر صد سال مانی ور یکی روز
بباید رفت از این کاخ دل افروز
در ادامه به اوگفتم که این زندگی شهوت آلود مانند مروارید وشکر در هم آمیخته اند چه کسی می تواند این دو را از هم جدا کند:
گفتم این عمر شهوت آلوده
چون در و چون شکر به هم سوده
به فسون و به کیمیا کردن
که تواند زهم جدا کردن
که او با آمیختن شیر هر دو را از هم جدا کرد و دیدم که ذره ای از ارزش مروارید زندگی کم نشده است.من که جوابها را درست یافته بودم انگشتری خود را به رضایت از این پیوند یرای او فرستادم و او انگشتری را درانگشت کرد که من پذیرفتم.آنگاه مروارید بی بدیل فرستاد که مانند من کسی در جهان نخواهی یافت و من گوهری همانند فرستادم که جفت او منم و او مهره آبی رنگ را جهت دور کردن چشم بد به آن افزود و من آن گردنبند را به نشانه عهد وپیوند همسری به گردن آویختم.پدر برآن دانش آفرین گفت و:
کرد پیرایه عروسی راست
سرو و گل را نشاند و خود برخاست
این پایان ماجرا یود در ادامه خواهم گفت که این داستان روایتی شاعرانه از داستان آفرینش است...
واژه های کلیدی : روایتی شاعرانه از داستان آفرینش
یکشنبه 88 خرداد 24
كلك مشكين تو :
ادامه ماجرای بانوی حصاری
سلام
واما ادامه ماجرا:
بامدادان مجلس آراستند و سفره رنگین گستردند و بزرگان شهر را فراخواندند و شاهزاده را بر صدر سفره جای دادند.آنگاه دختر از پس پرده شروع به پرسیدن کردونخست از گوشواره خود دو مرواید کوچک درآورد و به ندیم خود داد که این زا نزد مهمان ببر وپاسخش را بیاور.جوان سه مروارید به آن دو مروارید افزود وهر پنج را به نزد دختر فرستاد که پاسخ این است.دختر که پاسخ را درست یافته بود آن پنج مروارید رادر هاونی نهاد وبا شکر مخلوط کرد و آن دو را چنان با هم کوبید که مانند غبارشد وآن را پیش مهمان فرستاد که پاسخ گوی!
مهمان باز نکته را دریافت وجامی شیر خواست وآن مخلوط را در جام ریخت وبیامیخت وباز فرستاد.دخترباز پاسخ سنجیده شنید.آنگاه شیر را خورد وذرات ته نشین مروارید را خمیر کرد و با ترازو وزن کرد ودید که از وزن آن کاسته نشده است.پس انگشتری خود را بیرون آورد و برای مهمان فرستاد.مهمان انگشتری را در انگشت کرد و جواهری گرانبها وبی همتا برای دختر فرستاد.دخترگوهری همسنگ آن در خزانه خود بیافت وهردو را برای جوان پس فرستاد.جوان هردو گوهر رانگریست ودید که بسیار به یکدیگر شبیه هستند.پس مهره ازرق از غلامان خواست و آن مهره بر دوگوهر بیاویخت وگفت تا آن را به نزد دختر برند.دخترکه تمام جواب ها را درست دریافت کرده بود با پدر گفت:
همسری یافتم که همسر او نیست کس در دیار و کشور او
ما که دانا شدیم و دانا اوست دانش ما به زیر دانش اوست
پادشاه اظهار شادمانی کرد واز دخترش خواست که رمز این سوال و جواب بی کلام را برای او باز گوید...
ادامه دارد...
واژه های کلیدی : هفت پیکر، نظامی گنجوی، ماجرای بانوی حصاری
جمعه 88 خرداد 22
كلك مشكين تو :
لیست کل یادداشت های این وبلاگ