سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

طره آشفتگی را احتیاج شانه نیست

 

آیا من هم پیری کودک خواهم بود؟

 

سلام
مدتی پیش هنگامی که در بین کتاب‌ها به دنبال چیزی می‌گشتم، به دفتری برخورد کردم که سالیان پیش یادداشت‌هایی در آن نوشته بودم. یکی آز آن نوشته‌ها که در تاریخ بیست و هشتم فروردین 82 نوشته شده بود، نظرم را جلب کرد که عین آن را در زیر می‌خوانید:


روزها عجیب از دستم می‌گریزند و من با گذشت هر روز یک روز به انتهای عمرم نزدیک می‌شوم، نزدیکتر و نزدیکتر تا روزی که دیگر روزی نخواهد بود و باید رفت و آن روزی که دیگر روزی نیست، چندان هم دور نیست و من مانده ام چه کنم؟
پس از گذشت سال‌ها چون موجودی که تازه پا به این دنیا گذاشته است سرگردانم!
بارها فکرکرده‌ام که دریافته‌ام آن را که باید اما پس از چندی به این نتیجه رسیده‌ام که این نیست آن چیزی که باید باشد و در به در به دنبال گم شده‌ام ثانیه‌ها و دقیقه‌ها و ساعت‌ها و روزها و سال‌ها را پشت سر گذاشته ام و هیچ...
سا‌ل‌ها در این وادی ، هر لحظه دست به دامن شاهدی شدم و از سفره رنگین این دنیا لقمه‌های رنگین‌تر برداشتم ولی کجاست آن شرابی که دوای سال‌های تشنگی من است؟
درد من درد بی درمانی است چون اصلا نمی‌دانم چیست و اصلا چرا هست!
وچرا خیلی‌ها این درد را ندارند و چه راحت زندگی می‌کنند و چقدرحسرت می‌خورم به خواب‌هایشان به خنده‌هایشان به زندگی بچگانه‌شان...
وقتی با هم می‌نیشینند و از سود وزیان صحبت می‌کنند چقدر ابله‌اند!
چیزهایی را می‌خرند و می‌فروشند که هیچ تعلقی به ایشان ندارد. می‌نشینند زمین خدا را قسمت می‌کنند و قولنامه و سند و قباله و هزار بامبول دیگر در می‌آورند که مالکیت خودشان را ثابت کنند و خداوند خدا آن بالا نشسته و مثل پدری مهربان به این پسران نادان می‌خندد!
 او خوب می‌داند که این کودکان هیچوقت بزرگ نخواهند شد حتی وقتی پیر می‌شوند، وقتی موهاشان سفید می‌شود،‌ حتی وقتی می‌میرند هنوز بچه‌اند و حریص به بازی‌های کودکانه خویش...
خداوندا!  آیا من هم پیری کودک خواهم بود؟
آیامن هم کودک خواهم مرد؟
ای خدا!
ای واجب!
ای علت!
ای مطلق!
ای کسی که نمی‌دانم چیستی ولی می‌دانم که هستی!
به من بگو چه کنم؟!
بیا ره را به من بنمای در بگشای...

?
 


واژه های کلیدی : روزگار، عمر، بچه، پیر، بازی، درد بی درمان، خواب، خنده، شاهد، قولنامه، سند، قباله، مالکیت

پنج شنبه 91 فروردین 10

كلك مشكين تو : ‍



فقط به پاییز می اندیشم...

 

بهارمی‌آید و خودش را نشان می‌دهد شاید تسلی بخش دلهای پاییز زده باشد، دلهایی که زردند،  پژمرده‌اند و به جای تپش، زیر پای زمان خش خش می کنند.

بهار چرا می آیی؟!

به دنبال چه می‌گردی؟

چه می‌خواهی از دل زرد آزرده‌ی ما؟

بدان که مدت‌هاست در دل من مرده‌ای و من فقط به پاییز می‌اندیشم، پاییزی که روزی بهار بود...

بهار در پاییز

 


واژه های کلیدی : بهار، اندیشه، پاییز، تپش، خش خش

سه شنبه 91 فروردین 1

كلك مشكين تو : ‍




لیست کل یادداشت های این وبلاگ
کتاب «کمین آخر»
خرده روایتی از دیدار با نجف دریابندری
[عناوین آرشیوشده]
  •  RSS 
  •  Atom 

  • خانه


  • پست الکترونیک

  • پارسی بلاگ



  • کل بازدید: 1021771
    بازدید امروز : 35
    بازدید دیروز : 39



    وردیانی

    طرّه ی آشفتگی

    پیوندهای روزانه
    شورای گسترش زبان فارسی [87]
    فهرست موسیقی ایران [57]
    کتابخانه مجازی ایران [86]
    کتابناک [23]
    گفتگوی هارمونیک [41]
    لغت نامه دهخدا [85]
    گنجور [45]
    پایگاه سبطین [125]
    جستار [53]
    صادق هدایت [196]
    شعر سپید معاصر [223]
    کانون ادبیات ایران [109]
    کتاب شعر [160]
    شعر نو [206]
    شاملو [109]
    [آرشیو(30)]

    مطالب بایگانی شده
    دی 1387
    بهمن 1387
    اسفند 1387
    فروردین 1388
    اردیبهشت 1388
    خرداد 1388
    تیر 1388
    مرداد 1388
    شهریور 1388
    مهر 1388
    آبان 1388
    آذر 1388
    دی 1388
    بهمن 1388
    اسفند 1388
    فروردین 1389
    اردیبهشت 1389
    خرداد 1389
    تیر 1389
    تیر 89
    مرداد 89
    شهریور 89
    مهر 89
    آبان 89
    آذر 89
    بهمن 89
    اسفند 89
    اردیبهشت 90
    خرداد 90
    تیر 90
    مرداد 90
    شهریور 90
    مهر 90
    آبان 90
    آذر 90
    دی 90
    بهمن 90
    اسفند 90
    فروردین 91
    اردیبهشت 91
    تیر 91
    خرداد 91
    مرداد 91
    مهر 91
    آبان 91
    آذر 91
    دی 91
    بهمن 91
    اسفند 91
    فروردین 92
    اردیبهشت 92
    خرداد 92
    مهر 92
    آبان 92
    بهمن 92
    خرداد 93
    اردیبهشت 93
    مرداد 93
    پاییز 93
    تابستان 93
    زمستان 93
    بهار 94
    تابستان 94

    اشتراک در خبر نامه

     


    پیوند دوستان
    شکوفه های زندگی
    ل ن گ هـــ ک ف ش !
    وبلاگ دیگرم(شور شعر)
    لبگزه
    ترنم - بوی جوی مولیان
    سرّ سودا
    خورشید خانوم
    برگباد
    لبخند نیشخند زهرخند
    برگ بی برگی
    این انبوه سیب خورها...
    دیدار تو رویا نیست
    کی اف
    کلاغ راست مغز
    ققنوس
    شروعی دوباره
    نشانی
    کلبه ی دوستی
    شعر چهار پاره
    جالبه






    وضعیت من در یاهو
    یــــاهـو
    آمار