سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

طره آشفتگی را احتیاج شانه نیست

 

ادامه ماجرای بانوی حصاری

سلام

واما ادامه ماجرا:

بامدادان مجلس آراستند و سفره رنگین گستردند و بزرگان شهر را فراخواندند و شاهزاده را بر صدر سفره جای دادند.آنگاه دختر از پس پرده شروع به پرسیدن کردونخست از گوشواره خود دو مرواید کوچک درآورد و به ندیم خود داد که این زا نزد مهمان ببر وپاسخش را بیاور.جوان سه مروارید به آن دو مروارید افزود وهر پنج را به نزد دختر فرستاد که پاسخ این است.دختر که پاسخ را درست یافته بود آن پنج مروارید رادر هاونی نهاد وبا شکر مخلوط کرد و آن دو را چنان با هم کوبید که مانند غبارشد وآن را پیش مهمان فرستاد که پاسخ گوی!

مهمان باز نکته را دریافت وجامی شیر خواست وآن مخلوط را در جام ریخت وبیامیخت وباز فرستاد.دخترباز پاسخ سنجیده شنید.آنگاه شیر را خورد وذرات ته نشین مروارید را خمیر کرد و با ترازو وزن کرد ودید که از وزن آن کاسته نشده است.پس انگشتری خود را بیرون آورد و برای مهمان فرستاد.مهمان انگشتری را در انگشت کرد و جواهری گرانبها وبی همتا برای دختر فرستاد.دخترگوهری همسنگ آن در خزانه خود بیافت وهردو را برای جوان پس فرستاد.جوان هردو گوهر رانگریست ودید که بسیار به یکدیگر شبیه هستند.پس مهره ازرق از غلامان خواست و آن مهره بر دوگوهر بیاویخت وگفت تا آن را به نزد دختر برند.دخترکه تمام جواب ها را درست دریافت کرده بود با پدر گفت:

همسری یافتم که همسر او         نیست کس در دیار و کشور او

ما که دانا شدیم و دانا اوست        دانش ما به زیر دانش اوست

پادشاه اظهار شادمانی کرد واز دخترش خواست که رمز این سوال و جواب بی کلام را برای او باز گوید...

ادامه دارد... 


واژه های کلیدی : هفت پیکر، نظامی گنجوی، ماجرای بانوی حصاری

جمعه 88 خرداد 22

كلك مشكين تو : ‍



داستانی زیبا از هفت پیکر نظامی گنجوی

سلام

می خواهم داستانی بسیار زیبا از کتاب گرانقدر هفت پیکر نظامی گنجوی را برایتان بنویسم و آن قصه بانوی حصاری است.در ابتدااصل داستان را برایتان خواهم نوشت وپس از آن تفسیر این داستان را که بسیار جذاب و شیرین است تفدیم حضورتان خواهم کرد وخواهیم دانست که هرکدام از ارکان این داستان سمبل چه چیزی هستند وحکیم نظامی گنجوی چگونه در پشت این پرده رنگارنگ ودلفریب ، عروسی از معانی بکر و عمیق را نهان کرده است.به سایر دوستان نیز توصیه کنید که این داستان را حتما دنبال کنند.

در روزگار گذشته در سرزمین روسیه شهری بسیار زیبا بود که پادشاهی حکیم و رعیت نواز بر آن حکومت می کرد.این پادشاه دختری بسیارزیبا وناز پرورده داشت که در عین زیبایی صاحب کمالات نیزبود:

رخ ز خوبی زماه دلکش تر      لب به شیرین از شکرخوشتر
به جز از خوبی وشکرخندی     داشت پیرایه هنرمندی
دانش آموخته ز هر نسقی        در نوشته زهر فنی ورقی
خوانده نیرنگنامه های جهان     جادوییها وچیزهای نهان

وچون درروزگار خودش یگانه بود مردان بی شماری خواستار ازدواج با او بودند و هر کدام با زر و یا زور می خواستند او را ه چنگ بیاورند.دختر پادشاه که اینگونه دید دستور داد تا برفراز کوهی بلند حصاری محکم بنا کردند و در راه رسیدن به آن طلسم های گوناگون وپیکرهای خطرناک نهادند و در دست هر پیکر شمشیری بود که به یک دم سر از تن رهگذران بی خبر جدا می کرد.دروازه این قلعه را هم چنان ساخته بودند که قابل دیدن نبود وخودش در حصار این قلعه پناه گرفت و در انتظار جوانمردی بود که در خور همسری او باشد .به این صورت بانوی حصاری لقب گرفت.

از سوی دیگر نقش خودش را برپارچه ابریشمی نگاشت و در زیر عکس خودش شرایطی برای خواستگارش نوشت.
شرط اول آن که مردی نیک نام و نیکو کردار باشد
شرط دوم باید تمام رمزها وطلسم ها را باطل کند تا به درقصر برسد
شرط سوم دروازه قصر را پیدا کند و از در وارد شود
شرط چهارم پس از انجام سه شرط به طور کامل به شهر باز گردد وبه قصر پادشاه رود تا در آنجا چند سوال را پاسخگو باشد

گر جوابم دهد چنان که سزاست     خواهم او را چنان که شرط وفاست
وآنکه زین شرط بگذرد تن او        خون بی شرط او به گردن او

جوانان خام طمع از هر سو به تمنای این عروس زیبا روی گرد آمدند وجان خود را بر سر این هوس گذاشتند.هرکسی هم که اندکی دانش داشت چند طلسم را می گشود ولی باطلسم دیگری جان خود را از دست می داد.دور تا دور قلعه با سر کسانی که در این راه سرداده بودند پوشیده شده بود:
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا        سرها بریده بینی بی جرم وبی جنایت

تا اینکه روزی از روزها شاهزاده ای جوان و آزاده وزیرک که برای شکار به آنجا آمده بودبه دروازه شهر رسید :
دید یک نوش نامه بر در شهر         گرد او صد هزار شیشه زهر
گاهی به جمال دختر نگاه می کرد وگاهی در سرهای بریده می نگریست.گنجی دید در دهان اژدها و گوهری در کنار نهنگ:
گفت ازین گوهر نهنگ آویز         چون گریزم که نیست جای گریز
با خود گفت که این همه سر در سر این سودا به باد رفته ، سرما نیز رفته گیر...

ادامه دارد...


واژه های کلیدی : طلسم، هفت پیکر، نظامی گنجوی، بانوی حصاری، داستان

شنبه 88 خرداد 16

كلك مشكين تو : ‍




لیست کل یادداشت های این وبلاگ
کتاب «کمین آخر»
خرده روایتی از دیدار با نجف دریابندری
[عناوین آرشیوشده]
  •  RSS 
  •  Atom 

  • خانه


  • پست الکترونیک

  • پارسی بلاگ



  • کل بازدید: 1028561
    بازدید امروز : 167
    بازدید دیروز : 176



    وردیانی

    طرّه ی آشفتگی

    پیوندهای روزانه
    شورای گسترش زبان فارسی [87]
    فهرست موسیقی ایران [57]
    کتابخانه مجازی ایران [86]
    کتابناک [23]
    گفتگوی هارمونیک [41]
    لغت نامه دهخدا [85]
    گنجور [47]
    پایگاه سبطین [126]
    جستار [53]
    صادق هدایت [197]
    شعر سپید معاصر [230]
    کانون ادبیات ایران [111]
    کتاب شعر [160]
    شعر نو [206]
    شاملو [110]
    [آرشیو(30)]

    مطالب بایگانی شده
    دی 1387
    بهمن 1387
    اسفند 1387
    فروردین 1388
    اردیبهشت 1388
    خرداد 1388
    تیر 1388
    مرداد 1388
    شهریور 1388
    مهر 1388
    آبان 1388
    آذر 1388
    دی 1388
    بهمن 1388
    اسفند 1388
    فروردین 1389
    اردیبهشت 1389
    خرداد 1389
    تیر 1389
    تیر 89
    مرداد 89
    شهریور 89
    مهر 89
    آبان 89
    آذر 89
    بهمن 89
    اسفند 89
    اردیبهشت 90
    خرداد 90
    تیر 90
    مرداد 90
    شهریور 90
    مهر 90
    آبان 90
    آذر 90
    دی 90
    بهمن 90
    اسفند 90
    فروردین 91
    اردیبهشت 91
    تیر 91
    خرداد 91
    مرداد 91
    مهر 91
    آبان 91
    آذر 91
    دی 91
    بهمن 91
    اسفند 91
    فروردین 92
    اردیبهشت 92
    خرداد 92
    مهر 92
    آبان 92
    بهمن 92
    خرداد 93
    اردیبهشت 93
    مرداد 93
    پاییز 93
    تابستان 93
    زمستان 93
    بهار 94
    تابستان 94

    اشتراک در خبر نامه

     


    پیوند دوستان
    شکوفه های زندگی
    ل ن گ هـــ ک ف ش !
    وبلاگ دیگرم(شور شعر)
    لبگزه
    ترنم - بوی جوی مولیان
    سرّ سودا
    خورشید خانوم
    برگباد
    لبخند نیشخند زهرخند
    برگ بی برگی
    این انبوه سیب خورها...
    دیدار تو رویا نیست
    کی اف
    کلاغ راست مغز
    ققنوس
    شروعی دوباره
    نشانی
    کلبه ی دوستی
    شعر چهار پاره
    جالبه






    وضعیت من در یاهو
    یــــاهـو
    آمار