سلام
در روزنامه جام جم دوشنبه 19 مرداد مطلب زیبایی در مورد مترجم توانا و کم نظیر نجف دریا بندری به قلم حسامالدین مطهری چاپ شده بود که از خواندن آن بسیار لذت بردم. عین نوشته را در زیر میآورم:
خردهروایتی از دیدار با نجف دریابندری
مضطرب نیستم. وقتی کار مهمی داشته باشم، صبحها سر وقت سر از بالش برمیدارم. دلهرهای اگر باشد، دلهره نوشتن لوح یادبود است که کمی قبل متنش را تمام کردهام و فقط مانده تا سرِ صبح قابش کنم. دو سه سال پیش بود که همسرم در مرکزی فرهنگی پای صحبتهای نجف دریابندری نشسته بود و از حرفهایی که شنیده بود برایم میگفت.
گفت که «خودش را از نزدیک ندیدم اما سرخوش و شوخطبعانه از ادبیات میگفت.» به گواهی همسرم، آقانجف گفته بود: یک روز که سوار تاکسی بودم راننده از شغل و کار و بارم پرسید. جواب دادم ویراستارم. با هیجان پرسید «میراثخوار؟» و نجف جواب داده بود: ای، یکجورهایی میراثخوار هم هستم! و او، آن غول ترجمه قرار بود صبح روز هفدهم مرداد 1394 همزمان با روز خبرنگار در خانهاش از ما با چای پذیرایی کند. همسرم پیش از رفتنم میپرسد: «اگر روزی آقانجف نباشد چه؟»
ساعت کمی از 10 صبح گذشته بود که رسیدیم جلوی در خانه. وقتی داخل شدیم، نجف دریابندری شوخطبع هیکلمند را ندیدیم. و ترس برم داشت که نکند این مرد، همان پیکرِ تکیده و لاغری که توی صندلی فرو رفته، دیگر نجفآقای شوخطبع نباشد. نکند مردِ کلمات از گفتن کلمات قاصر باشد؟ من (این پیادهسرباز ناچیزِ ادبیات) در آستانه باورِ هولناک فروافتادنِ سپهسالار بودم. سرباز دلاستوار به سروقامتی سپهسالار است.
از جمعِ ما هر کس گوشهای نشست و چشم دوخت به پیرمرد دریا. داستاننویسان به هر جا پا میگذارند چشم تیز میکنند و ریزهکاریها را میبینند. راستش تصویرِ روشنی از آن خانه ندارم. جذبه غول ترجمه شکوهمندتر از نقاشیهای نفیس و مجسمههای بااصالت بود.
نرمنرم چشمهای سرزنده و گیرایش یکیک ما را از نظر گذراند. لبخند زد. چای که آوردند و دید دو نفر دست نزدند، به پسرش سهراب گفت «به آقایان چای بده». اینچنین بود که سرباز پیاده، از دور، از گوشه کزکرده غمبارش، موجبازی پرچم سپهسالار را دید. جان گرفت. صورت تکیده و پوست چروک فراموشش شد و تازه یادش افتاد موقع ورود، روی میز کنار دست پیرمرد دو کتاب دیده است. یکی پرسید: «کتاب میخوانید؟» آقانجف درباره کتابهای روی میز گفت. سرباز پیاده میله پرچم را دید و در دل گفت: یعنی از متنی که نوشتهام سرخوش میشود؟
نرمنرم، وقتی آقانجف به حرف آمد و از ترجمه کتاب راسل در دوره چهارساله زندان گفت، وقتی از دلتنگیاش برای علامه محمدرضا حکیمی گفت و یاد پسرش آورد که «حکیمی توی گوشش اذان و اقامه گفت»، وقتی گذاشت پسرش از خاطره دیدارهای منظم و پرمغزِ نجف و دکتر محجوب و دکتر انوار و بسیاری دیگر بگوید، سرباز پیاده دیگر غمی نداشت. چه باک که دیگر کتابی با امضای «نجف دریابندری» برچسب «چاپ اول 1394» نمیخورد؟ خاک هرچه کهنتر، درخت هرچه ریشهدارتر، قالی دستبافت هرچه پاخوردهتر، پرارزشتر. خاصه آن که آن قالی، نقشه نداشته باشد و قالیباف نقشه را رج به رج در ذهن طرح زده باشد. یعنی نوشتهام قدردانیام از این قالیباف را میرساند؟
قالیباف کلمات نو، مردی که چشیدن طعم و لذت بسیاری از شاهکارهای ادبی جهان را مدیونش هستیم، سر پا بود. ما به چشم دیدیم که هنوز شوخ و شنگ است. گیرم که کلمات مثل 20 سال قبل در دهانش نچرخد و به ذهنش نیاید.
ما بزودی او را ترک میکردیم و من هر لحظه فکر میکردم بعدِ رفتنمان چه خواهد کرد؟ به اتاق کارش برمیگردد؟ اتاقی پر از قفسههای چوبی پرکتاب، یک میزِ تحریر، یک دستگاه کامپیوتر قدیمی، قابهای نفیس و خطنوشته «کشفالدجی بجماله». در هوای اتاقش میشد چگالی 80 سال ادبیات را تنفس کرد.
کتابها چون قدیسهها بر قفسهها نشسته بودند و من حتم داشتم، حتم داشتم لای ورق ورق هرکدامشان، بخشی، قطعهای، خاطرهای، یا شاید اشکی و لبخندی نهفته است. شاید آقانجف بعد از رفتن ما بین آنها بازمیگردد. یا شاید کتابی دست بگیرد و در زمانه ترکتازی و رسانهتازی آدمهای کتابنخوان و مدعی کتابخوانی، زیر نور آفتاب دلپذیری که از پنجره سرتاسری اتاقِ نشیمن به درون میتابید، غرقِ مطالعه شود و گاه به گاه، پیکر استخوانیاش را روی مبل جابهجا کند تا استخوانهایش کمتر درد بکشند. به گمانم هر چند صفحه به چند صفحه از خدمتکارش طلب چای تازه کند.
هزار خیال میکردم و گاه لنز دوربین را روی صورتش تنظیم میکردم تا عکسی بردارم. دلم رضا نداد. رفتم و بیملاحظه پایینِ پایش روی زمین نشستم. سرم را پایینتر گرفتم. دوربین را از پایین به بالا روی بالاتنهاش تنظیم کردم و عکس برداشتم. حالا او همانی بود که بود. مردی که باید پیشِ پایش زانو زد و بسیار چیزها آموخت. از کتابهایی که ترجمه کرده، از خُلقِ خوبش، از زندگی مسالمتآمیزش با دوستانی که دیدگاههای متفاوت با او داشتند، از زحمت در جوانی و همت میانسالی و شوکت پیریاش. خدا کند نوشتهام را دوست داشته باشد... برایش نوشتهام و توی قاب گذاشتهام:
«همینگوی بزرگ پیش از رسیدن به مرزهای ایران در بوران جان میسپرد...
از مارک تواین جز تل خاک و سنگ گوری باقی نبود...
ایشیگورو نامی غریب و چهرهاش شبیه میلیونها چشمبادامی دیگر بود...
از ویلیام فاکنرِ عظیم چیزی نشنیده بودیم و محروممانده از دنیای سرگیجهآورش میماندیم...
دکتروف بسیار پیش از اینها مرده بود...
اگر خداوند تو را به ما نمیبخشید.
ربالنوع سفر کلمات!
قلمت را هرمس نگاهبان است. و ما، و هر آن که نمی از دریای کلمات چشیده است، قدردان توست. نامت بلند، استاد نجف دریابندری!»
موقع خداحافظی پیش میروم. دستش را میگیرم. با دو دست دستم را میگیرد. میبوسمش. دستش را میبوسم؛ که باید دست عالمان را بوسید، دست پدران را هم. و بوسیدن دست هر آنکس جز اینها باشد مکروه است. به چشمهایش نگاه میکنم. یاد سوال همسرم میافتم و بغضم بیتعارف و تکلف میگوید: وای بر سپاه ادبیات بعد از نجف دریابندری.