گاهي غبار نازکي روي جواهرات رو مي گيره که بايد چشم هات رو بشوري تا جوهر ذاتي اونها رو تشخيص بدي .
سلام قاسم آقاي عزيز...بيا يه حرف گبري باهات دارم.منتظر و ممنونتم.شاد و سلامت و روشن باشي.[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]
سلام.
آپم.
خوشحال ميشم نظر بديد.
سلام استاد
خوبيد؟ اميدوارم ايام همچنان تسليم شما باشند و مثل هميشه دست ادب بر سينه نهاده در مقابل شما بزرگوار زانو بزنند.
استاد اي كاش يه باروني دوباره ميزد تا چشمان سرتابه پا تقصير ما اين همه انتظار نكشد و به پست جديدي از استاد بلند مرتبه اش روشن شود. البته انتظار مطالب ملكوتي و روح بخش شما هر چقدر هم طولاني باشد باز مي ارزد.
و من هر بار به اميد روشن شدن ديدگانم؛ به يادگار ماندگاري ديگر از دستان پروانه وار تو مي آيم اما تا قدم به كوچه قرارمان ميگذارم ميبينم هنوز رد پاي تازه اي از تو نيست بغض كنان لحظه هارا ورق ميزنم و ثانيه ها را مي شكنم و به اميد آمدني مجدد چشم به ره تو در كوچه قرارمان مي دوزم و تا رد پاي تازه اي از تو بيابم با همان ردپاهاي قبلي ات عشق بازي مي كنم. دستانت را روي لبانم بگذار تا ببيني گرمي بوسه اي را از سر عشق و دوستي بر دستان پروانه وارت.
بيا که طفلک غمگين آرزوهايمنشسته چشم به در پير مي شود بي تو (شاه بال بلند پرواز عشق: سيد محمد رضا واحدي)
و ميدانم در اين كوچه من تنها نيستم و دلباخته گان بي شماري در گوشه هاي اين كوچه اند و منتظر رد پائي و بوي روحبخش مردي كه روي پنجره خيس مي نوشت....
دوستتان دارم و منتظرم
هر روز وقت آمدنت پشت پنجرهيک باغ گل، نگاه به آن شيشه ميکند
به روزم.
سلام
زيباست متشكرم اما
ايكاش باران ظلم ها را بشويد
ايكاش باران همراه با طراوت مهرباني بياورد
ايكاش باران...
ولي ما ميتوانيم...هر نفر يك قطره باشيم و...
پايدار باشيد
با درود
باران و رنگ و واژه ها بهانه اند در اين غزل
احساسي نهفته است كه نمايان ميشود.
بدرود
آن سوي دريا در فاصله 20 کيلومتري از هم دو جزيره وجود دارد که مردماني دارند با رفتاري کاملا متفاوت از هم. اين دو جزيره يکي اسمش تارانيا است و آن يکي سيمانيا. مردم تارانيا مردماني هستند که به شدت در روانپريشي و آشفتگي روحي به سر مي برند. انگار که گرفتار سونامي شده باشند. هيچ کدام از اهالي اش آرامش روحي ندارند. از خيلي وقت پيش ها آرامش و آسايش در اين شهر جاي خود را به هراس و آشفتگي داده است.
تجار و عابراني که از تارانيا به اين سمت دريا مي آمدند هر کدام به نوعي اين جزيره و مردمش را توصيف مي کرده اند اما وجه مشترک همه حرفها اين بود که مردم شهر تارانيا گرفتار يک بيماري اند. يک ويروس که مثل آنفولانزا هر روز در حال شيوع است و هر کاري کرده اند نتوانسته اند واکسني براي اين بيماري پيدا کنند. هيچ مرد و زن و کوچک و بزرگي از اين بيماري مسري در امان نيست. مردي که چند ماه قبل از تارانيا مي آمد مي گفت اهالي شهر تارانيا نگاه هاي بسيار بدي به هم دارند. نگاه هاي هوس آلودي که شهوتشان را تحريک مي کند و با تحريک پي در پي شهوتشان بي آنکه راهي براي ارضاءش براي خيلي ها باشد آرامش رواني را از ايشان سلب کرده است. مردم شهر تارانيا روحيه و احساس و وقتي براي رشد ندارند.ذهن و فکرشان در اسارت چشمانشان است. چشماني که همه نيرو و انرژي شان را به خدمت خود گرفته و آسايششان را بلعيده است. هيچ مرد و زني از دست اين طاعون در امان نيست.
مردي که از آن سوي دريا مي آمد مي گفت اين ويروس ابتدا در يکي از خانواده ها پيدا شد. يکي دو نفر بيشتر نبودند. اما کسي انگيزه اي براي کنترلش نداشت. کسي جلوي اين چند نفر را نمي گرفت. کاري برايشان نمي کرد. کمکشان نمي کرد و نيازشان را از راه صحيح جواب نمي داد. به مرور شهر تارانيا مثل سلول هاي بدن يک انسان روز به روز اين ويروس در آن شيوع پيدا کرد. هر روز بر تعداد بيماران اضافه مي شد و قرباني مي گرفت. حتي آنهايي هم که مي توانستند با هم ازدواج کنند نسبت به هم شديدا بدبين و بي اعتماد بودند و در زندگي شان از عشق مقدس زناشويي خبري نبود. از مهر مادري و عطوفت پدري خبري نبود. ديگر حتي انتخاب ها هم عاقلانه و منطقي نبود و آنکه بيشتر به چشم مي آمد بيشتر خواهان داشت. هر چند که اين خواستن ها حتي اگر به ازدواج هم ختم مي شد تا سر سال دوام نمي آورد. از لج همديگر هم که شده نگاه ها، رفتارها، لباس ها و آراستن ها روز به روز بدتر مي شد و هنجارهاي اخلاقي هر روز ضعيف تر مي گرديد.
اما در سيمانيا وضعيت به نوع ديگري بود... در سيمانيا همه قلبشان آسوده بود. همه به هم اعتماد داشتند. کسي اندوهي نداشت. کسي مضطرب نبود. همه عاشق بودند. در اين شهر همه همسران منتظر همسرانشان بودند. اهالي سيمانيا پلک داشتند.
سلام قاسم عزيز
آري بوجد مي آورد
باران ابر هاي خاكستري و آفتابي كه منتظر است
پاييز برايم يك فصل نيست
همه زندگيست
هيچگاه نفهميدم انسانهايي كه با پاييز غمگين ميشوند
من كه شادم
از پستت هم كيف كردم
زيبا و رسا
ببخشيد اگه زياد ميام و مزاحمتون ميشم آخه خيلي دلم تنگ ميشه واسه شما و سيد بزرگوار جناب واحدي (دامة برکاته)
به هر حال نمي تونم جلوي دلم رو بگيرم چرا که عاشق قلم هاي ملکوتي شما بزرگواران است
قلمتان شيواتر دلتان پرتر از نور الهي