سلام آقاي وردياني عزيز...
فوق العاده بود...
در وراي خواندن لذت بردن از دل نوشته ي زيباتون، تاسف مي خوردم...
نمي دونم واقعا...
واژه هاي شاهزاده و ترمينال و دختران دم بخت و شاهزاده ي آرزوهايشان عجيب به دلم نشست و غم دلم را تازه كرد...
چقدر نگران مي شوي و متاسف از تغييرات ناخوشي كه در دوستان چندساله و صميمي ات مي بيني!
و ناگاه در پس ذهنت اين برايت تداعي ميشود كه بيشتر از اين دوستي مناسب نيست...! آن هم دوستان صميمي چند ساله و رفيقاني كه با هم لحظه هاي خوب و خوش و تلخ و ناخوش زياد داشتيد!
مدام مثل پتكي بر ناقوس سرت اين فكر مي آيد كه اگر موثر نباشي تاثير خواهي پذيرفت و من اينجا چه دوستي هستم!
دوستي منفعل و مجبور به جدايي...!
جدايي...!
نمي دانم اين راه درست است يا غلط كه غير ممكن به نظر مي آيد...
اما دوستاني رفيق...از دست دادنشان سخت است...
گرچه ديگر فاصله اشتراكات و اصولمان به فرسنگ ها رسيده است...اما چه بايد كرد؟! مدت زيادي شب و روز و روز و شب را كنار هم بوديم و مشكلاتمان مشكلات هم و خوشي هامان خوشي هاي هم بود!
الان هم هست...اما نه مثل گذشته...
چقدر اين پستتون رو دوست داشتم...
برايم داغي بود كهنه كه انگار به زبان شما آمد و تازه شد...
آتشي بود كه خاكستر بي توجهي به رويش نشسته بود و اين دلنوشته تان درنگ را دوباره زنده كرد...
حال چه بايد كرد...؟!
دوستي ها...
تغيير ها...
نوروز...
سال نو...
متاسفم...
من هم سال نو رو به شما تبريك ميگم
هم به شما هم به دو دردانه ي اميدتان و هم به بهترين همراه زندگيتان كه بي شك موثر ترين نقش را در زندگي شما بازي مي كنند و دامان پاك ايشان محل معراج شماست...
به شما تبريك ميگم اين سال نو را و اميدوارم تازه باشيد مثل هميشه كه هستيد
و به خودم اين سال را تبريك ميگم كه سال گذشته دوستي و افتخار دوستي و آشنايي با شما را پيدا كردم و ساير عزيزان همين حوالي را...
التماس دعا آقاي وردياني عزيز...