انزوا در انزوا لحظه هاي بي تو در کابوس شبها پير شدانزوا در انزوا ،زنجير در زنجير شدسرد شد دست نوازشهاي گرم آفتابکوچه تاريک و خيابان ساکت و دلگير شدآسماني گفته بودي شعرهايم را وليآسمان در شعر من دلواپسي تعبير شددر غروب خود فقط مي پرسم آيا رهگذرچشمهايت با طلوع تازه اي درگيرشد؟بسيار زيبا ديدمش
اين شعر
مخصوصا :
آسمان در شعر من دلواپسي تعبير شد