• وبلاگ : طرّه ي آشفتگي
  • يادداشت : باران نمي زند...
  • نظرات : 1 خصوصي ، 11 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + علي 


    سلام جناب وردياني عزيز

    روزگارتان خوش و خرم باد ... امروز از صبح به ياد شما بودم .

    به ياد صبحانه هايي که پنجشنبه ها بعد از زيارت عاشورا در کنار هم مي خورديم . و نفس گرم شما که يخ آن ايام را مي شکست ...

    مدتهاست دلم با ياد پنجشنبه هاي مذکور خوش است .

    از سپيده صبح با ترنم دعاي عهد و پاشيدن آب و نگاه در آيينه آغاز مي کرديم و گوش جانمان به نواي "کربلايي يونس" بود...

    و سرمست بوديم تا به شب ... شبش را هم در کنار محسن عزيز تا ديروقت مي نشستيم و از هر دري سخني مي رانديم ...

    تا اينکه خدمت رسيدم و اين بيت شاهکارتان را ديدم .

    هرچند برخي دوستان از سر لطف خواستار ادامه آن ارتکاب شده اند

    اما من گمانم اين است که گاه شعفي که يک دسته گل دماغ پرور اين چنين مي رساند کافي ست تا ديگر درپي ادامه و دنباله نباشيم . کارستان بود ... در صميم جانم نشست و به احترام تان پاچسباندم .

    تندرست و شادکام باشيد

    کهنه سربازتان :علي