الله
بنام سيب و به اذن حبيب
سلام دوست عزيز
ممنونم كه به مزاحمتهام با شيريني درانه پاسخ ميدهيد و شرمنده از اينكه اينقدر دير سعادت به ما روي مي كند .
جالبه گاهي هم اتفاق مي افته كه آدم از در كشاكش زمان و تغيرات روحي جسمي و انديشه ايش به جايي و زماني ميرسه كه در اون مقطع از چيزهايي كه گذشته به شدت ازشون لذت ميبرده و دوستشون مي داشته
و با تمام وجود ميخواسته كه هميشه كنارشون باشه ، به ناگاه با دليل و بي دليل دل زده ميشه و حتي چنان كه ازشون ميترسه و متنفر ميشه .
يادمه دبستان بودم بهترين اسباب بازي برام تفنگ بود . دوست داشتم همه مدلهاشو داشته باشم . از بودن باهاشون لذت ميبردم و از اينكه باهام هستن احساس قدرت مي كردم . دستم ميگرفتم و باهاش دوستان ديگه رو مجبور به همراهي با خودم مي كردم . اما حالا ....
حتي نمي خوام رنگشو ببينم . ازش ميترسم نفرت دارم . نمي دونم جالبه يا مزحك . نمي دونم اون موقع كوچك بودم يا حالا . اصلن خيلي چيزها رو نمي دونم .
بگذريم .
فرموديد برا ورود به عرصه داستان نويسي بايد زياد رمان بخونم و ... . چشم . اما اگه ميشه يه چند نمونه از كتابايي كه ميتونه در زمينه نويسنده شدن يه آدمك كمكي كنه بهم معرفي كنيد ممنون ميشم . به هموم ايميل لطفا . البته داستانكي هم دارم كه انشا الله سر فرصت براتون يفرستم .
با تشكر مجدد از مشا
در پناه حق
يا علي