خسته ام از كوه ، از اين همه ارتفاع
شرمنده ام ، شرمنده ي شانه هايي كه سنگيني را مهمان بودند ، شرمنده ي لحظه هايي كه سوختند و شرمنده ي دلي كه ساخت
تواني براي نمانده ، پاهايم درد مي كنند و نفس هايم به شماره افتاده
پايين مي آيم ، به سرعت ، مصمم ، كوله بارم را مي سپارم به خيلي مشتاقان
كوله ي ديگري مي خرم از بازار زندگي ، روي تخته سنگ ها كنار جريان آب مي نشينم و نفسي تازه مي كنم ، شايد هم نفسي از جنس نجابت بيايد و كوله بارمان را با هم از عشق پر كنيم
صعود تنها مانند سقوطي در سكوت است
من صبر مي كنم ، خدايي در اين نزديكي است....