آن سوي دريا در فاصله 20 کيلومتري از هم دو جزيره وجود دارد که مردماني دارند با رفتاري کاملا متفاوت از هم. اين دو جزيره يکي اسمش تارانيا است و آن يکي سيمانيا. مردم تارانيا مردماني هستند که به شدت در روانپريشي و آشفتگي روحي به سر مي برند. انگار که گرفتار سونامي شده باشند. هيچ کدام از اهالي اش آرامش روحي ندارند. از خيلي وقت پيش ها آرامش و آسايش در اين شهر جاي خود را به هراس و آشفتگي داده است.
تجار و عابراني که از تارانيا به اين سمت دريا مي آمدند هر کدام به نوعي اين جزيره و مردمش را توصيف مي کرده اند اما وجه مشترک همه حرفها اين بود که مردم شهر تارانيا گرفتار يک بيماري اند. يک ويروس که مثل آنفولانزا هر روز در حال شيوع است و هر کاري کرده اند نتوانسته اند واکسني براي اين بيماري پيدا کنند. هيچ مرد و زن و کوچک و بزرگي از اين بيماري مسري در امان نيست. مردي که چند ماه قبل از تارانيا مي آمد مي گفت اهالي شهر تارانيا نگاه هاي بسيار بدي به هم دارند. نگاه هاي هوس آلودي که شهوتشان را تحريک مي کند و با تحريک پي در پي شهوتشان بي آنکه راهي براي ارضاءش براي خيلي ها باشد آرامش رواني را از ايشان سلب کرده است. مردم شهر تارانيا روحيه و احساس و وقتي براي رشد ندارند.ذهن و فکرشان در اسارت چشمانشان است. چشماني که همه نيرو و انرژي شان را به خدمت خود گرفته و آسايششان را بلعيده است. هيچ مرد و زني از دست اين طاعون در امان نيست.
مردي که از آن سوي دريا مي آمد مي گفت اين ويروس ابتدا در يکي از خانواده ها پيدا شد. يکي دو نفر بيشتر نبودند. اما کسي انگيزه اي براي کنترلش نداشت. کسي جلوي اين چند نفر را نمي گرفت. کاري برايشان نمي کرد. کمکشان نمي کرد و نيازشان را از راه صحيح جواب نمي داد. به مرور شهر تارانيا مثل سلول هاي بدن يک انسان روز به روز اين ويروس در آن شيوع پيدا کرد. هر روز بر تعداد بيماران اضافه مي شد و قرباني مي گرفت. حتي آنهايي هم که مي توانستند با هم ازدواج کنند نسبت به هم شديدا بدبين و بي اعتماد بودند و در زندگي شان از عشق مقدس زناشويي خبري نبود. از مهر مادري و عطوفت پدري خبري نبود. ديگر حتي انتخاب ها هم عاقلانه و منطقي نبود و آنکه بيشتر به چشم مي آمد بيشتر خواهان داشت. هر چند که اين خواستن ها حتي اگر به ازدواج هم ختم مي شد تا سر سال دوام نمي آورد. از لج همديگر هم که شده نگاه ها، رفتارها، لباس ها و آراستن ها روز به روز بدتر مي شد و هنجارهاي اخلاقي هر روز ضعيف تر مي گرديد.
اما در سيمانيا وضعيت به نوع ديگري بود... در سيمانيا همه قلبشان آسوده بود. همه به هم اعتماد داشتند. کسي اندوهي نداشت. کسي مضطرب نبود. همه عاشق بودند. در اين شهر همه همسران منتظر همسرانشان بودند. اهالي سيمانيا پلک داشتند.