• وبلاگ : طرّه ي آشفتگي
  • يادداشت : فردا با پدرت بيا مدرسه...!
  • نظرات : 0 خصوصي ، 16 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2      >
     
    شايد تو نيز
    پاسخ

    شايد من نيز...

    سلام قاسم جان

    جونم برات بگه آدمها فيلم دوست دارند

    من فيلم مي بينم پس هستم !

    مي داني چرا ؟

    چون همه كارهايكه دوست دارنند را فرد ديگري برايشان انجام ميدهد

    قتل بزن بزن قدرت ترس عشق كينه نامردي هر چيز

    هنر پيشه فيلم ميشه ضمير جاي ما

    و بعد فيلم پس از لذت ترس غم عشق نا اميدي كتك و مردن

    باز تو زنده اي

    تو فيلم ديده اي فقط

    وقايع گذشته نيز بد يا خوب ترسناك و يا شاد

    تماما فيلمي هستند كه بازيگرش مدتهاست در گوشه افكار ما جا خوش مي كند

    ديگر ما نيستيم

    اينگونه بدترين لحظات ذهن ما نيز ديگر غمگنانه نيست

    ترسناك نيست

    كوله باري از اينها را داشته ام

    انسان فيلم دوست دارد

    من نيز ضميري ساخته ام بيا و ببين

    استعاره و واقعيات تنيده درهم

    واقعي است يا يك رويا ؟

    فقط من ميدانم

    پاسخ

    هركس فقط خودش مي داند...
    سلام
    امروز دلمون براي روزهاي گذشته، بوي مداد تراشيده، مراسم صبحگاه مدرسه و پول تو جيبي اول صبح و... تنگ مي شه و فردا دلمون براي خودمون که توي اون روزها جا مونده...
    يه وقتايي عجيب دلم براي خودم تنگ مي شه، عجيب!!!

    پاسخ

    سلام گاهي دلم براي خودم تنگ مي شود!

    با سلام وارادت فراوان

    به روزم با يک غزل ومنتظرحضورارزشمندتان[گل]

    پاسخ

    سلام مي آيم

    سلام

    اما من هنوز وقتي كه ياد كلاس دوم و اون 75/19 كذايي مي افتم كه غم عالم رو بهم داده بود دلم مي گيره

    به هيچ اشك ريخته شده ي كودكيم نخنديدم، شايد زيادي خاطره هايم را به بازي مي گيرم

    راستي دلهره دارد وقتي كه خدا به جسمت فرمان مي دهد با روحت باز به دنيا بيا....

    پاسخ

    سلام گاهي نفس كشيدن هم دلهره دارد

    و گاهي در راستاي همه ي اين بيهودگي هاي طي شده،مي توان به اكنوني پي برد كه رنگي از پويايي گرفته

    همه ي بيهودگي ها،بيهوده نيستند...

    خوشحال شدم از آشنايي با نوشته هاي شما.

    پاسخ

    اما بعضي از بيهودگي ها واقعا بيهوده اند

    سلام اديب مهربون...

    حس قلبانه اي بود...

    پاسخ

    سلام...
    سلام


    گاهي بايد لبخند زد...
    و با بيشترين قسمتي که هم نظر بودم همون لبخندي بود که بعد از سال ها به به گذشته مي زنيم
    يک لبخند
    زيبا بود
    ياعلي
    پاسخ

    سلام و گاهي...
    + مهرداد نصرتي 

    سلام

    خيلي حسي بود و نوستالژي منو انگولك كرد.يهويي انگار منم بيدار شدم و پي بردم كه ديگه نمي شه به گذشته هاي كودكانگي برگشت.يهويي بوي تموم مهربوني هاي دوران دبستان و مدرسه پيچيد تو دماغم.يهويي منم ديدم كه چقدر دلم مي خواد برگردم به اون روزها و اولياي مدرسه رو كلافه كنن تا ازم بخوان با بابام برم مدرسه و من يه ترس شيرين رو تجربه كنم.ترسي كه بد جوري جاش تو اين روزاي آدم بزرگيم خاليه.ممنونم قاسم جان به خاطر اين پستت.ياحق!

    پاسخ

    سلام خيلي چيزا توي دنياي آدم بزرگا كمه...
    سلام استاد عزيز
    ياد اين جمله افتادم: کاش به زماني برميگشتم که تنها غصه ام شکستن نوک مدادم بود.
    گاهي اوقات ناخودآگاه خيره ميشم به بچه هاي کلاس که با هم در حال بحث هستند. واقعا از چيزهايي اظهار ناراحتي ميکنن که براي ما خنده داره. اما خودشون واقعا ناراحت ميشن. ياد دوران کودکي خودم ميفتم. اما حاضرم برگردم به اون دوران ........................
    روز معلم امسال با معلم کلاس پنجم ابتداييم و معلم ادبيات دوره ي راهنماييم تماس گرفتم ،چقدر خوشحالم که هنوز حضورشون رو توي زندگيم دارم
    بعضي شبها از دست خودم ناراحت ميشم که چرا از دست بعضي بچه ها عصباني ميشم. همش ميگم خدايا کمکم کن تا تو دلشون از من خاطره ي بد نداشته باشن...........
    پاسخ

    سلام همينطوره
    + ايليا 

    الله

    بنام سيب و به اذن حبيب

    سلام دوست عزيز

    ممنونم كه به مزاحمتهام با شيريني درانه پاسخ ميدهيد و شرمنده از اينكه اينقدر دير سعادت به ما روي مي كند .

    جالبه گاهي هم اتفاق مي افته كه آدم از در كشاكش زمان و تغيرات روحي جسمي و انديشه ايش به جايي و زماني ميرسه كه در اون مقطع از چيزهايي كه گذشته به شدت ازشون لذت ميبرده و دوستشون مي داشته

    و با تمام وجود ميخواسته كه هميشه كنارشون باشه ، به ناگاه با دليل و بي دليل دل زده ميشه و حتي چنان كه ازشون ميترسه و متنفر ميشه .

    يادمه دبستان بودم بهترين اسباب بازي برام تفنگ بود . دوست داشتم همه مدلهاشو داشته باشم . از بودن باهاشون لذت ميبردم و از اينكه باهام هستن احساس قدرت مي كردم . دستم ميگرفتم و باهاش دوستان ديگه رو مجبور به همراهي با خودم مي كردم . اما حالا ....

    حتي نمي خوام رنگشو ببينم . ازش ميترسم نفرت دارم . نمي دونم جالبه يا مزحك . نمي دونم اون موقع كوچك بودم يا حالا . اصلن خيلي چيزها رو نمي دونم .

    بگذريم .

    فرموديد برا ورود به عرصه داستان نويسي بايد زياد رمان بخونم و ... . چشم . اما اگه ميشه يه چند نمونه از كتابايي كه ميتونه در زمينه نويسنده شدن يه آدمك كمكي كنه بهم معرفي كنيد ممنون ميشم . به هموم ايميل لطفا . البته داستانكي هم دارم كه انشا الله سر فرصت براتون يفرستم .

    با تشكر مجدد از مشا

    در پناه حق

    يا علي

    پاسخ

    سلام كتاب هنر داستان نويسي ابراهيم يونسي را پيشنهاد مي كنم
    + سيما خشنو 
    سلام و خسته نباشيد همچنان از مطالب شما استفاده ميكنم نه سو استفاده. هميشه سر بلند . ...و......زنده باشيد.
    پاسخ

    سلام خواهش مي كنم


    و گذشته

    پس نميدهد

    عروسک پاره اش را.....

    با شعري جديد به روزم

    پاسخ

    مي آيم








    سلام آقاي برادر
    جالب بود
    يك نيمه شب در اوج استرس و استيصال به دوستي كه كم مانده بود قالب تهي كند گفتم روزي مي رسد كه وقتي پشت سرمان نگاه مي كنيم و ياد امشب مي افتيم خودمان از اين همه استرس و نااميدي خنده مان مي گيرد
    هنوز هم داريم به آن شب مي خنديم
    پاسخ

    سلام استاد ممنون از حضورتون

    سلام

    من هم يقين دارم كه جدي ترين ترس هاي امروز در گذر زمان به خاطراتي ساده بدل خواهند شد و . .

    سلامت باشيد

    پاسخ

    سلام
       1   2      >